اینکه شبا خدافظی میکنیم و قراره منم برم بخوابم و نمیخوام، باعث میشه حس خیانت بهم دست بده. کنار تموم افکار دیگه که باعث این فکر میشن. حس میکنم خیلی وسواسی شدم.
+ چند شب پیش خواب دیدم؟ یا اینکه واقعا از چیزی نگران بودم. خواب میدیدم که نیستش و رفته و من گریه میکنم و هیچ چیز دیگه ای نمیخوام.
+ سکـ.س یه فرآیند پیش رونده است. وقتی وسطشی هم های هستی کاملاً و انگار رو دراگی. همون حسِ هیچ عواقبی واسم مهم نیست و لحظه مهمه و الان چی میخوام و همون کرختی و همون طبیعی نبودن. منظورم از جملهی اول این بود که مهم نیست چقدر راغبی و حتی مهم نیست اگه خیلی تمایل نداشته باشی به طرف مقابلت (و با استناد به فیلمی که دارم میبینم، حتی مهم نیست طرف مقابلتو دوست نداشته باشی چندان!) وقتی واردش میشی، شروعش میکنی، انگار سطح هورمونات دیگه جلوی چشمتو میگیرن و نمیفهمی که نمیخواستی ادامه بدی یا چی. جلو میری و هرکاری میکنی چون دیگه اون بالایی و زده بالا خلاصه کاملاً :)) و منظورم از جملات دوم به بعد این بود که اون لحظات اصلاً عقلت کار نمیکنه انگار. چیزیو که در حالت طبیعی، وسط وسط نور روز ایستادی، وقتی توی جمع نشستی و با درایت و عقل سلیمت تصمیم میگیری اشتباهه و هرگز نمیکنی، وسط سکـ.س میتونه واست طبیعی و «اصلاً اهمیتی نداره اینو هم انجام بدم» جلوه کنه. همون حالی که وقتی رو دراگی داری. عواقب مهم نیستن. الان چی میخوام! این احوالات حتی جوریه که با فکر کردن به سکـ.س هم انگار از منطقت کم میشه:)))
+شب آخر بودن توی خونهس تا چند ماه. ایشالا که امشب گریه نکنم چون فردا هم قراره کلی خوش بگذره بهم:)) به خوابگاه فکر نکنم چون شاید اونقدرا هم قرار نشد توش باشم.
درباره این سایت