حس می‌کنم بعد از مرگ مامان‌بزرگم دیگه خیلی از مرگ‌ها واسم اونقدرا غمی ندارن. در واقع بعد از اون، دیگه مرگای کمی هستن که بتونن خیلی غمگینم کنن.

+ یادم میاد اون شب هیچ‌کس کنارم نبود جز فرزند. که دستش درد نکنه رفت تو تخت جیش کرد و مشغولم کرد تا چهار صبح:))

همیش به این فکرم که توی اون سخت‌ترین لحظات عمرم، تنهای تنها بودم با فرزند.

با فرزند که حالا دیگه اونو هم ندارم.

این قضیه هم برام از غم‌انگیزترین چیزهای دنیاست. فرزند که مثل یه تیکه‌ی خیلی عزیز از وجود من بودو مفتی مفتی دادیم رفت و الان دیگه حتی شاید منو نشناسه هم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

TarikhDan | تاریخدان ...فروش پروژه ،پایان نامه ، تحقیق و آرتا الکتریک Robert بُرادِه ها مرجع کامل طرح های گرافیکی و پروژه های دانشجویی تجهیزات شبکه