چند سال پیش وبلاگ یک دختریو میخوندم که فکر کنم تدریس زبان میکرد. تو خونه پیانو تمرین میکرد، حدود 26سالش بود و مرتب در حال دور کردن این حس منفی از خودش بود که 26 سالگی برای یادگیری پیانو دیر نیست؟ و شبانه روز در حال تمرین بود و از اینکه چقد سخت بود مینوشت. کله ی سحر مثلا پا میشد صبحانه میخورد (یادمه به شدت هم مسواک میزد، چون مینوشت مسواک زدنشم:)) وبلاگ واسش یجور ثبت وقایع روزانه بود. کاملاً روزانه منظورمه) و میرفت دو ساعت پیانو میزد. فک کنم لااقل روزی دو ساعتو تمرین میکرد.
اون موقع من سازی نمیزدم. شاید حدود دو سال پیش اینا بود. گیتارو ول کرده بودم و پیانو رو هم شروع نکرده بودم و فکر میکردم من هیچوقت قرار نیست پیانو بزنم. جدی فکر نمیکردم. هیچوقت درباره ی این قضیه ننوشتم ولی یه رؤیای دور از دسترسی بود پیانو زدن که خیلی دلم میخواستش ولی با خودم توافق کرده بودم که نمیشه. نهایتش به خودم میگفتم وقتی سی سالم شد و خونه ی خودمو داشتم پیانو میزنم. خب فکر نمیکردم تو بیست سالگی شروع کنم. نسبت به خیلیا دیره آره، اما نسبت به خیلیا هم زود.
نمیدونم یهو چرا خواستم دربارهش بنویسم. هم اینکه دلم میخواست اون وبلاگو میتونستم پیدا کنم. خیلی دلم میخواد بدونم الان چجوریه اوضاعش.
و هم اینکه دیشب داشتم فکر میکردم چقدر توی کمتر کاری به اندازهی پیانو زدن انرژی و انگیزهم ثابت موندنو هنوزم اشتیاق روز اولمو دارم. هرچند خیلی ازش نمیگذره که شروع کردم ولی هنوزم با فکر کردن بهش دچار هیجان میشم.
+ امروز نوترونو دیدم و گفتش فرزند هنوز اینجاست و به شهر محل زندگی جدیدش نرفته. یه بار دیگه میتونم ببینمش :قلب
+ داریم سعی میکنم با غم کنار بیایم. با فکر نکردن بهش.
حداقل، این کاریه که من میکنم.
جزئیات و خاطرات آزاردهندهان. هضم اینکه یکیو که قبلاً داشتی و جزو خونوادت بوده، بینتون محبت برقرار بوده و جزئی از بخش لاینفک زندگی روزمره بوده حضورش، دیگه نداری؛ سخته.
ویرایش شد: + آخ مسئله ی مهمتر امروز!
با نوترون حرف زدیم که اگه بشه یه اتاق اجاره کنیم. چون دیگه سختمه برم خونشون. چی میشه اگه بشه!
توی کامپیوتر میتونستم ازین نقطههای گرد سر هر تیتر هر بند بذارم. تو لپتاپ نمیتونم. اونجا alt+7 بود میونبُرش. الان انگار چیزی نیست:))
• الان میتونم از ورد کپیش کنم. فونتمم به سلامتی عوض میشه باهاش! :|
• عطش یاد گرفتن چندتا زبان منو رسماً دیوانه کرده. به محض اینکه علائمی از یه زبان جدید میبینم، ویرم میگیره که کِی زمانش میرسه که اینو یاد بگیرم؟ البته به جز ژاپنی و چینی و امثالهم که هیچوقت تلاشی در راستاشون نخواهم کرد انشاءالله:))
الان باید آلمانیو به حد معقولی برسونم. هرچند انگلیسی هم جا داره تا رسیدن به حد معقول. میدونم خیلیا در این لِولی که من هستم که قرار میگیرن، به نظرشون دیگه زبانشون خوبه و داستان. من هیچ وقت به اون صورت فکر نکردم زبانم خوبه. حتی توی کلاس زبانمم همیشه افرادی بودن که من فکر کنم زبان اونا بهتره. حتی وقتی رنک کلاس شده باشم. البته افرادی بودن که حس کنم زبانم از اونا بهتره. همیشه هستن این آدما. زبانم، زبان انگلیسیم ینی. بعد از این باید عادت کنم اینو نگم چون برنامم این نیست که انگلیسی تنها زبان دومی باشه که بلدم. ان شاء الله آلمانی و بعدم فرانسوی و بعدم اسپانیایی و ایتالیایی به امید خدا:)))
• دیروز نوترونو دیدم. خیلی دلم تنگ شده بود و کلی عکساشو و عکسامونو نگاه کردم و دیدم اصلاً اینجوری فایده نداره:)) باید پاشم برم همین الان ببینمش. و بدون هیچ برنامه ریزی ای بهش گفتم من عصر میام ببنمت. اونم بدون هیچ برنامه ریزیای کلاسی که اون ساعت داشتو کنسل کرد و رفتیم همو دیدم و دقایق متمادی با لبخند خوشحالی همدیگه رو بوسیدیم :قلب(که نمیدونم از کجا پیدا کنم شکلکشو)
• این چند روز تعطیلات یکم کار دانشگاهی دارم و یکمم درس باید بخونم. چون اصلاً نمیخوام عاقبتم مثل ترم پیش بشه و کلی غصهی معدلمو بخورم:)) باید معدلم حتی بیاد بالاتر این ترم با وجود درسای به شدت سختتر. باید توی تعطیلات یه چیزایی هم ترجمه کنم و یه چیزایی هم تایپ کنم و یه چیزایی هم وارد دفتر جزوه هام کنم. وویس یکی دو جلسه کلاسم باید گوش بدم. ایشالا که در ده روز باقیمونده وقت بشه.
شاید با هدفی که الان دارم، (که جالبه همه جا اجتناب میکنم از گفتنش و حتی از اینجا نوشتنش و فقط نوترون میدونه) خیلی مهم نباشه رنک یک کلاس باشم. اما برای خوشحالی والدینم مهمه. این هم خب یکی از مهمترین اهدافیه که میتونم داشته باشم.
فعلاً همین.
فکر میکنی به زودی این روزا تموم میشن، دوباره برمیگرده. دوباره واست خوراکیای که دوست داریو میفرسته. دوباره وفتی میبینتت انقد طولانی بغلت میکنه که خسته میشی. دوباره بهت زنگ میزنه و کلی قربون صدقهت میره و میگه دلم برات تنگ شده، دوباره از بقیه مرتب میپرسه کی میای، دوباره صدات میکنه، دوباره به بقیه میگه که هرکاری دوس داری واست بکنن، دوباره میبینیش.
ولی دیگه هیچوقت قرار نیست اینا تکرار شن و برام باورش سخته.
اینکه بعد از این روزای بد، بعد از لحظهی اولی که اعلامیهشو توی استاتوس واتس اپ میبینی و از شدت شوکه شدن و غم میخوای بلند بلند گریه کنی، بعد از اینکه همون اعلامیه رو لحظه ورود به شهر توی بیلبورد تبلیغات میبینی، بعد دیدن همهی خونواده گریون توی لحظهی اول، بعد از دیدن اشک بابات دم آمبولانس، بعد از همهی چیزای خیلی دردناک، قرار نیست همهچی اوکی شه و برگرده به حالتی که قبلا بود.
قرار نیست هی به مامانم بگه رو بابام کار کنه که خونه رو عوض کنن. قرار نیست واسه قبول شدنم تو سال تحصیلی بهم پول بده، قرار نیست نوروز واسه بقیه ماهی سرخ کنه و واسه من و داداشم مرغ چون ماهی دوست نداریم.
قرار نیست این روزای بد از بین برن. ثبت شدن و تا ابد از مهمترین روزای زندگیمون میمونن. روزی که عمم موقع بغل کردنش بین گریههای شدید یه لحظه با استیصال تمام اسممو گف که : وای بدبخت شدیم.
بدبخت شدیم که دیگه اونجوری پرفکت نیستیم
تا الان یه عضوی رو نداشتیم ولی دلممون خوش بود که زنده ست.
مامان بزگ تو دیگه زنده نیستی. حالا چیکار کنیم.
نمیتونم عکستو نگاه کنم و باور کنم اینا قرار نیست تموم بشن. قرار نیست تو دوباره برگردی و قرار نیست هیچ حرف جدیدی ازت بشنوم.
قرار نیست بهم اصرار کنی شب اونجا بمونم و من بگم کار دارم باید برم خونمون:(((((((((((((
هیچوقت دیگه حالمون خوب میشه؟ حال بابام که داره ادای حال خوبا رو درمیاره، حال عمه ها و عمو و بابابزرگم هیچگونه خوب میشه؟
هیچوقت یه خونوادهی بی مادر یه خونوادهی معمولی میشه؟
تو هیچوقت دیگه بین ما نیستی. بین ما برنمیگردی:((((((((((
اینکه شبا خدافظی میکنیم و قراره منم برم بخوابم و نمیخوام، باعث میشه حس خیانت بهم دست بده. کنار تموم افکار دیگه که باعث این فکر میشن. حس میکنم خیلی وسواسی شدم.
+ چند شب پیش خواب دیدم؟ یا اینکه واقعا از چیزی نگران بودم. خواب میدیدم که نیستش و رفته و من گریه میکنم و هیچ چیز دیگه ای نمیخوام.
+ سکـ.س یه فرآیند پیش رونده است. وقتی وسطشی هم های هستی کاملاً و انگار رو دراگی. همون حسِ هیچ عواقبی واسم مهم نیست و لحظه مهمه و الان چی میخوام و همون کرختی و همون طبیعی نبودن. منظورم از جملهی اول این بود که مهم نیست چقدر راغبی و حتی مهم نیست اگه خیلی تمایل نداشته باشی به طرف مقابلت (و با استناد به فیلمی که دارم میبینم، حتی مهم نیست طرف مقابلتو دوست نداشته باشی چندان!) وقتی واردش میشی، شروعش میکنی، انگار سطح هورمونات دیگه جلوی چشمتو میگیرن و نمیفهمی که نمیخواستی ادامه بدی یا چی. جلو میری و هرکاری میکنی چون دیگه اون بالایی و زده بالا خلاصه کاملاً :)) و منظورم از جملات دوم به بعد این بود که اون لحظات اصلاً عقلت کار نمیکنه انگار. چیزیو که در حالت طبیعی، وسط وسط نور روز ایستادی، وقتی توی جمع نشستی و با درایت و عقل سلیمت تصمیم میگیری اشتباهه و هرگز نمیکنی، وسط سکـ.س میتونه واست طبیعی و «اصلاً اهمیتی نداره اینو هم انجام بدم» جلوه کنه. همون حالی که وقتی رو دراگی داری. عواقب مهم نیستن. الان چی میخوام! این احوالات حتی جوریه که با فکر کردن به سکـ.س هم انگار از منطقت کم میشه:)))
+شب آخر بودن توی خونهس تا چند ماه. ایشالا که امشب گریه نکنم چون فردا هم قراره کلی خوش بگذره بهم:)) به خوابگاه فکر نکنم چون شاید اونقدرا هم قرار نشد توش باشم.
تقریباً تموم روزای این تعطیلات نوروز، من تا ٣،۴ صیح توی تختم بیدار بودم و تهشم که ۴ صبح بالاخره میخواستم بخوابم، یا به طریقی عبزرگمو اتفاقی دیدم، یا رفتم دنبالش گشتم یا اعلامیهها رو دیدم یا عمههام پست گذاشتن و دل ما رو کباب کردن یا به هر طریق دیگهای یاد مصیبت افتادم و تا زمانی که به خودم بگم بس کن و بخواب و به هیچی فکر نکن، گریه کردم تو تخت. اما کی میدونه؟
+ امشب با اینکه نوترون خسته برگشت ولی یکم دربارهی نطرم درمورد قضیه خونه حرف زدم باهاش. تهشم جفتمون ناراحت بودیم که خدافظی کردیم.
حس بدی دارم. یه حس ناشناختگی. حس میکنم اگه نظرمو دربارهی این قضیه بگم (که همون نظریه که به شدت تا به حال علیهش بودیم!) نمیتونه بفهمتم. و انگار یجور دیگه همو میشناسیم. ینی ممکنه توی شناختش تغییر به وجود بیاد.
+ دیروز یسری چیزا و عکسا و نوشتهها دیدم از روزای قبل یکی دو سال پیش. چقد عاشقانهتر بودیم.
+دوباره اشاره کنم فردا آخرین روزمه تو خونه؟ از همین الانم دلم تنگه و فک کنم کلی قراره اونجا تو تخت گریه کنم شبا
+ فکر اینکه عمههامم تا خوابشون ببره گریه میکنن تو رخت خوابشون شبا. بابام چون تنها نیست نمیتونت. شایدم بی صدا گریه کنه و اشکشو با پتوش پاک کنه
+ بابام میخواست ظهر فردا بریم تو طبیعت ناهار با عمه هام که احتمالا یکم روحیهشون بهتر شه، هرکسی یه بهونهای آورد، کنسل شد
با عمه فاطی حرف زدیم امشب و هیچ اشارهای به هیچی نکردیم
یکی از ویژگی های خیلی خیلی بدی که داره و بارها هم باهاش به مشکل برخوردم اینه که گاهی یه رفتاری میکنه که به نظر میاد نظر بقیه براش با اولویت نسبت به نظر من ارجحیت داره.
مثلاً من پیشنهاد میدم امشب شام بریم بیرون/ یا الان بشینیم فیلم ببینیم/ یا فردا فلان کارو کنیم. میگه اوکی و ایول و حتما و چه فکر خوبی، بعد میاد تو جمع قرار میگه، خیلی وقتا خییییلی وقتا حتی نمیگه من چه پیشنهادی داده بودم، و بقیه مثلا میگن الان فیلم ببینیم/ یا الان بریم بیرون/ یا الان هیچکاری نکنیم، با کلی هیجان و ال و بل قبول میکنه و دربارهی پیشنهادشون وارد بحث میشه و ایول و فلان چیزم میتونیم اضافه کنیم تازه و ازین چیزا! بعد میاد با شوق و ذوق اون پیشنهادو به من میگه! ینی هزااااار بار این کارو کرده و انقدرررر رو مخمه که نگو. بعدم که من ناراحت میشم میگه اوکی هرچی تو گفتی و فلان درحالی که من میگم باید در وهله ی اول اون کارو نمیکرد!!!
اینکه اونقد با ذوق و شوق نسبت به پیشنهاد بقیه واکنش نشون میده و انقد حال میکنه از حرفش خیلی حرصم درمیاد!!!!
واقعا نمیدونم این اخلاقو تحمل کنم
پ.ن: الان اومده میگه میدونم از چی ناراحتی، از اینکه برنامه تغییر کرد، من رفتم به فلانی گفتم که بریم بیرون، گف خستمه . واسه همین برنامه عوض شد.
ولی واسه من فرقی نمیکنه. باهاش بداخلاقی میکنم و حقشه. ابداً بار اولش نیست. وقتی هم یه برنامه میریزن یا تغییر میکنه چیزی اصلاً براش در اولویت نیست که منو در جریان بذاره. شاید فردا هم نرم باهاشون بیرون. درس دارم البته. بیشتر واسه این.
الانم داره به بقیه پیشنهادو میده- اما نه دیگه نمیخوام:))) خیلی دیره:)))
از نوترون ناراحت شدم که دیدم ناراحته بابت شب تولد محمد. که بهش خوش نگذشته، که بدش اومده من اونجوری بودم و ملتو بغل میکردم یا هرچی
اونم از اون دفعه که گفت فلان لباس خیلی یه بذا تو مراسمات خودمونی تر بپوش!
من نسبت به این تعیین تکلیف به شدت گارد دارم خودشم میدونه، دیشب میگف اصلا نمیگم اون وضع خوب بود یا بد، دارم نظر شخصیمو میگم. ولی من نمیتونم بگم نظر شخصیت تغییری تو کار من ایجاد نمیکنه که.
نمیدونم شاید منم اگه جاش بودم دلخور میشدم. ولی به جای اینکارا که تهش بخوام به زووور از زیر زبونش بکشم علت ناراحتیشو و هروقت من دربارهی اون شب با کسی میگم و میخندم پکر میشه، انتظار داشتم بهم بگه اینکارو نکن بدون من. و همونجوری که ممکن بود خودمم اینو بگم و انتظار داشتم اون قبول کنه؛میگم باشه.
حس میکنم بعد از مرگ مامانبزرگم دیگه خیلی از مرگها واسم اونقدرا غمی ندارن. در واقع بعد از اون، دیگه مرگای کمی هستن که بتونن خیلی غمگینم کنن.
+ یادم میاد اون شب هیچکس کنارم نبود جز فرزند. که دستش درد نکنه رفت تو تخت جیش کرد و مشغولم کرد تا چهار صبح:))
همیش به این فکرم که توی اون سختترین لحظات عمرم، تنهای تنها بودم با فرزند.
با فرزند که حالا دیگه اونو هم ندارم.
این قضیه هم برام از غمانگیزترین چیزهای دنیاست. فرزند که مثل یه تیکهی خیلی عزیز از وجود من بودو مفتی مفتی دادیم رفت و الان دیگه حتی شاید منو نشناسه هم.
اینستاگرام پره از آدمایی که حیوون خونگی نگه میدارن و پره از عکس گربههاشون. گربههای کوچولو، تازه به دنیا اومده، متولد، بالغ، گربههای شکل فرزند.
چشمای شبیه به فرزند. همونجوری دوست داشتنی. مثه فرزند نرم و خوب.
خداااایااا. چرا آخه اینکارو با من کردید؟:))))) چرا قلب منو پاره پاره کردید؟:)))))))
بهش فکر که میکنم اشک تو چشمم جمع میشه و حتی میریزه.
بدبختی اینه که این قضیه حل نشدنیه. ینی هیچ راهی نه واسش بوده نه الان هست. انگار دنبال یه قول الکی ام. که ما میریم پسش میگیریم بچه رو. که نوترون بهم میگه متأسفم واقعا بابت فرزند من خیالم خوش نمیشه. یه چیز بیشتری میخوام انگار.
+ نمیدونم چرا یهو امروز با فکر کردن بهش کورس آهنگ sly از scorpions پلی میشد تو مغزم:
when the run away train, took you away
a part of me died .
درباره این سایت